دلنوشته هایی در باره حضرت علیاصغر(ع)و
ای مظلوم ترین فریاد خسته !
سفر پدرت که شروع شد، یک ماهه بودی. شبهامادر برایت لالایی میگفت
عمهات زینب، مهربانترین عمة دنیا بود. کنار گهواره ات میآمد و موهایت را نوازش میکرد
دست های کوچکت هنوز بوی نوازش های پدر می داد، و نگاه های معصوم ات، نور امید را به قلب عمه می تاباند
... پدرت مهربانترین پدر دنیا! وقتی به چشمهایت خیره میشد، توی چشمهایت آسمان آسمان ستاره بود ؛شب عاشورابود پدرت آن قدر حرفهای عجیب میزد که هیچ وقت نتوانستی برای کسی تعریف کنی؛. خواهرت، قصههای عمو را برایت تعریف میکرد، با زبانش، لبهای خشک تو را تر میکردعمو «عباس» می خواست که برود و آب بیاورد...» لبخند زدی و برایش دست تکان دادی. مشک خالی آب را برداشت صورتت را بوسید و رو به بچهها گفت: «بچهها!... این یک ذره آب مشک هم برای «علیاصغر». خنکی قطرههای آب را روی لبهایت حس نمودی عمو «عباس» به سمت شریعه حرکت نمود تا آب بیاود. لبهایت خشک شده بودند و حتی زبانت هم نمیتوانست لبهایت را تر کند. منتظر عمو بودی که اونیامد او را شهید کردند پدر تورا در بغل گرفت و جلوی سپاه دشمن رفت وگفت دست کم به این طفل آب بدهید. از آن طرف هرمله تیری را به قصد گلویت رها نمود وتو به آسمانها عروج کردی.در همان حال که خونت به سوی آسمان می پاشید صدایی از عالم غیب شنید ه شد که می گفت :
یا حسین! به ما واگذار علی اصغر را که دایه اش در بهشت منتظر است .
پدرت فرمود:
«این مصیبت نبز بر من آسان است زیرا خدای تعالی آنرا می بیند ».
دلنوشته ارسال : فرزانه زارع از میبد یزد